اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

نیما یوشیج

 

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
 یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
 کز دیدن روزگار سیرم
 دیری ست که در زمانه ی دون
 از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
 تا باقی عمر چون سپارم
 نه بخت بد مراست سامان
 و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
 چندین چه کنی مرا ستیزه
 بس نیست مرا غم زمانه ؟
 دل می بری و قرار از من
 هر لحظه به یک ره و فسانه
 بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
 سرمایه ی درد و دشمن بخت
 این قصه که می کنی تو با من
 زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
 بشکست دلم ز بی قراری
 کوتاه کن این فسانه ،‌باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
 آنجا که بکوفت باد بر در
 و آنجا که بریخت آب مواج
 تابید بر او مه منور
 ای تیره شب دراز دانی
 کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
 بودست رخی ز غم مکدر
 بودست بسی سر پر امید
 یاری که گرفته یار در بر
 کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
 کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
 کز دیده ی عالمی نهان است ؟
 عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
 در سیر تو طاقتم بفرسود
 زین منظره چیست عاقبت سود ؟
 تو چیستی ای شب غم انگیز
 در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
 استاده به شکل خوف آور
 تاریخچه ی گذشتگانی
 یا رازگشای مردگانی؟
تو اینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
 یا شدمن جان من شدستی ؟
 ای شب بنه این شگفتکاری
 بگذار مرا به حالت خویش
 با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
 کز هر طرفی همی وزد باد
 وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
 شد محو یکان یکان ستاره
 تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر ایم
 کز شومی گردش زمانه
 یکدم کمتر به یاد آرم
 و آزاد شوم ز هر فسانه
 بگذار که چشم ها ببندد
 کمتر به من این جهان بخندد


nim.jpg

لاله ها

لاله ها
سیلویا پلات ( 1963-1932)



لاله ها هیجان انگیزند بسیار
اینجا زمستان است،
نگاه کن همه چیز چقدر سفید است
چقدر آرام، چقدر برف پوش...
من آرامش را می آموزم،
در سکوت خویش می آسایم
همانگونه که نور
دراز می کشد بر این دیوارهای سفید ،
بر این تختخواب، بر این دستها...
من هیچکسم،
من هیچ ندارم برای این هیاهو
من نامم را
و لباسهایم را
به پرستاران داده ام،
پیشینه ام را به بیهوش گرها
و بدنم را به جراحان...


آنها سرم را گذاشته اند
بین بالش و ملحفه.
مانند چشمی
میان دو پلک سفید که هیچگاه بسته نخواهد شد.
حدقهء بیچاره
ناچار است همه چیز را دربر بگیرد.
پرستاران می روند و عبور می کنند،
آنها مزاحم نیستند
عبور می کنند چون ساده لوحانی در کلاهکهای سفیدشان،
با دستهایشان کار می کنند، هریک درست مثل دیگری،
آنسانکه گفتن تعدادشان ناممکن است...


بدنم برایشان ریگی است،
مانند آب نگاهداریش می کنند،
نگاهداری از ریگها باعث سرریزشان می شود
باید صاف و صیقلی شان کرد، به آرامی...
مرا با سوزنهای براقشان بی حسّ می کنند
مرا خواب می کنند،
اکنون من خویش را گم کرده ام
من یک بیمار مسافرم
قالب شبانه ام، چرمین و نفوذناپذیر،
مانند یک جعبه سیاه قرص...
لبخند همسر و کودکم، آشکار در عکس خانوادگی.
لبخندشان به پوستم جذب می شود،
این دامهای خندان کوچک...


من، گذاشته ام اشیاء بگریزند.
یک قایق باری ِ سی ساله،
سرسختانه بر نام و نشانی من می آویزد.
آنها مرا از دلبستگی های عاشقانه ام زدوده اند
هراسان و عریان، بر یک ارّابه ِ سبز متکادار و نرم،
تماشا کردم: سرویس چایی ام را
گنجهء لباسهایم، کتابهایم را،
غرق شده و فرورفته،
و آب از سرم گذشت...
من اکنون یک تارک دنیایم
و هیچگاه چنین خالص و ناب نبوده ام...


من هیچ گلی را طلب نمی کردم
من تنها می خواستم
با دستهای خالی، دراز بکشم و کاملا تهی شوم
چقدر رهاست، نمیدانی چقدر رها-
این آرامش آنقدر عظیم است که خیره ات می کند
هیچ نمی پرسدت،
از نامی
و پشیزی...
این همان چیزی است که مرده را در بر می گیرد،
من درکشان کردم
دهانهایشان را بر آن می بندد،
مانند لوح آیین عشاء ربانی...


لاله ها بسیار سرخند در وهلهء نخست،
آزارم می دهند.
حتی از میان کاغذ هدیه ها،
می توانستم صدای نفس کشیدنشان را بشنوم
درخشان،
میان قنداق های سفیدشان
چونان کودکی هراسان.
سرخیشان با زخمهایم سخن می گوید،
با هم رابطه دارند.
چقدر زیرکند
به نظر می آید شناورند،
گرچه مرا زیر بار خود خم می کنند.
آشفته ام می کنند با زبان تندشان و رنگشان
یک دوجین لاله قرمز قلاب می افکنند دور گردنم.


هیچ کس پیش از این مرا ندیده بود،
و اکنون دیده می شوم.
لاله ها به سمت من
و پنجره پشت سرم،
می چرخند.
آنجا که روزی نور به آرامی پهن می شد
و به آرامی از میان می رفت
و من خود را می بینم:
خوابیده، مسخره، سایه ای تکه تکه
مابین چشم خورشید و چشمان لاله ها،
و بی هیچ چهره ای.
من خواسته ام که خود را محو کنم،
لاله های جاندار، اکسیژنم را می بلعند.


پیش از آمدن آنها نسیم آرام بود،
می آمد و می رفت،
دم به دم،
بی هیچ های و هوی،
آنگاه لاله ها فضا را آکندند
چون قیل و قالی مهیب
و اکنون هوا گره می خورَد و چرخ می زنَد به دور آنها،
بسان رودی.
گره می خورد و چرخ می زند
به دور توربینی مغروق و پوشیده از زنگار سرخ !
آنها حواسم را جلب می کنند،
حواسی که شادمان بود،
بازی کنان و آسوده،
بی هیچ سرسپردگی بر خویش...


حصارها نیز انگار خود را گرم می کنند.
لاله ها باید پشت میله ها باشند،
مثل حیوانات دهشتناک.
آنها باز می شوند،
مثل دهان گونه ای گربه بزرگ آفریقایی
و من از قلبم با خبرم،
باز و بسته می شود،
جام شکوفه های سرخش
از عشق نابِ من تهی می شود،
آبی که می نوشم گرم است و شور،
مانند دریا...
و از سرزمینی می آید بسیار دور،
چونان تندرستی....

 

Tulips 
The tulips are too excitable, it is winter here.
Look how white everything is, how quiet, how snowed-in
I am learning peacefulness, lying by myself quietly
As the light lies on these white walls, this bed, these hands.
I am nobody; I have nothing to do with explosions.
I have given my name and my day-clothes up to the nurses
And my history to the anaesthetist and my body to surgeons.
They have propped my head between the pillow and the sheet-cuff
Like an eye between two white lids that will not shut.
Stupid pupil, it has to take everything in.
The nurses pass and pass, they are no trouble,
They pass the way gulls pass inland in their white caps,
Doing things with their hands, one just the same as another,
So it is impossible to tell how many there are.
My body is a pebble to them, they tend it as water
Tends to the pebbles it must run over, smoothing them gently.
They bring me numbness in their bright needles, they bring me sleep.
Now I have lost myself I am sick of baggage -
My patent leather overnight case like a black pillbox,
My husband and child smiling out of the family photo;
Their smiles catch onto my skin, little smiling hooks.
I have let things slip, a thirty-year-old cargo boat
Stubbornly hanging on to my name and address.
They have swabbed me clear of my loving associations.
Scared and bare on the green plastic-pillowed trolley
I watched my teaset, my bureaus of linen, my books
Sink out of sight, and the water went over my head.
I am a nun now, I have never been so pure.
I didn't want any flowers, I only wanted
To lie with my hands turned up and be utterly empty.
How free it is, you have no idea how free -
The peacefulness is so big it dazes you,
And it asks nothing, a name tag, a few trinkets.
It is what the dead close on, finally; I imagine them
Shutting their mouths on it, like a Communion tablet.
The tulips are too red in the first place, they hurt me.
Even through the gift paper I could hear them breathe
Lightly, through their white swaddlings, like an awful baby.
Their redness talks to my wound, it corresponds.
They are subtle: they seem to float, though they weigh me down,
Upsetting me with their sudden tongues and their colour,
A dozen red lead sinkers round my neck.
Nobody watched me before, now I am watched.
The tulips turn to me, and the window behind me
Where once a day the light slowly widens and slowly thins,
And I see myself, flat, ridiculous, a cut-paper shadow
Between the eye of the sun and the eyes of the tulips,
And I hve no face, I have wanted to efface myself.
The vivid tulips eat my oxygen.
Before they came the air was calm enough,
Coming and going, breath by breath, without any fuss.
Then the tulips filled it up like a loud noise.
Now the air snags and eddies round them the way a river
Snags and eddies round a sunken rust-red engine.
They concentrate my attention, that was happy
Playing and resting without committing itself.
The walls, also, seem to be warming themselves.
The tulips should be behind bars like dangerous animals;
They are opening like the mouth of some great African cat,
And I am aware of my heart: it opens and closes
Its bowl of red blooms out of sheer love of me.
The water I taste is warm and salt, like the sea,
And comes from a country far away as health. "

محمدرضا شَفیعی کَدکَنی،

 

به کجا چنین شتابان ؟
 گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
 همه آرزویم اما
 چه کنم که بسته پایم
 به کجا چنین شتابان ؟
 به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
 برسان سلام ما را!