سالها سال قبل، هندیهای شجاع برای افزایش توان و بنیه جسمانیشان، مدتی را در انزوا سپریمیکردند. طی این مدت در درههای زیبا و جنگلهای انبوه و سرسبز پیادهروی میکردند و با سختیزندگی را میگذراندند تا قدرت جسمانی خود را افزایش دهند. روزی یکی از این مردان که در درهایراهپیمایی میکرد، سرش را بلند کرد و با دیدن کوهستانهای سر به فلک کشیده، هوس کرد که نوکقلهای را فتح کند که پوشیده از برف بود. با خود فکر کرد: “با تلاش برای فتح آن قله، خودم را امتحانخواهم کرد”. سپس زره خود را پوشید، شال گردنش را دور خود پیچید و به سمت قله برف پوش به راهافتاد. وقتی پس از تلاش فراوان، سرانجام به قله رسید، آنجا ایستاد و به دنیای زیر پایش خیره شد. همهجا را میتوانست ببیند و احساس میکرد که کل جهان را تصرف کرده است. قلبش مالامال از غرور وافتخار شده بود و خود را تحسین میکرد. ناگهان صدای خش خشی را از زیر پاهایش شنید. نگاهی به آنسمت انداخت و ماری را دید. قبل از آنکه بتواند حرکتی بکند، مار فش فش کنان با او حرف زد: “مندارم میمیرم. اینجا خیلی سرد است و غذایی پیدا نمیشود. مرا زیر زره ات بگذار و پایین ببر”.مردجوان گفت: “نه، امکان ندارد. من جنس شما موجودات موذی را خوب میشناسم. تو یک مار زنگیهستی. به محض آنکه تو را زیر زرهام بگذارم، نیشم میزنی و مرا میکشی!” مار التماس کنان گفت: “نهاین طور نیست. قول میدهم نیشت نزنم و رفتار خوبی با تو داشته باشم. اگر کمکم نکنی، اینجا از سرما وبیغذایی میمیرم.” مرد جوان مدتی در برابر خواسته مار زنگی مقاومت کرد و بعد مار آن قدر چربزبانی و التماس کرد تا سرانجام او را راضی کرد.
مرد جوان مار زنگی را زیر زرهاش قرار داد و از کوه پایین رفت. بعد به آرامی مار زنگی را روی زمینگذاشت. یک دفعه، مار حلقه زد، فش فشی کرد، جستی زد و پای مرد جوان را نیش زد. مرد جوان که ازفرط درد به خود میپیچید داد زد: “ولی تو به من قول داده بودی”.
مار در حالی که فش فش کنان میخزید و از مردجوان دور میشد، گفت: “تو هم وقتی مرا زیر زرهاتقرار دادی، جنس مرا خوب میشناختی!”
شبی مردی خوابی عجیب دید. در خواب دید که در ساحلی راه میرود. و حضور خدا را نزد خودبیش از پیش حس کرد. او میتوانست با نگاهی به آسمان، صحنههایی از زندگیاش را ببیند. او با هرصحنه، دو رد پا را روی ماسههای ساحل میدید، یکی متعلق به خود و دیگری ردپایی که نشانگر حضورخدا بود. وقتی آخرین صحنه زندگیاش در برابرش نمایان گشت، او به ماسههای ساحل نگاهی انداختو متوجه شد که در بسیاری از مواقع در طول راه زندگیاش، فقط یک رد پا روی ماسهها دیده میشود.همچنین متوجه شد که در اوقاتی فقط یک رد پا دیده میشود که ناهموارترین و بحرانیترین اوقاتزندگیاش محسوب میشدند. او که به شدت غمگین شده بود، از خدا پرسید: “باریتعالی، خودتفرمودی که وقتی تصمیم بگیرم از تو دنبالهروی کنم و مطیعت باشم، در تمام طول همراهم خواهی بود.ولی متوجه شدهام که در طول بدترین و بحرانیترین اوقات زندگیام، فقط یک رد پا وجود دارد.نمیفهمم چرا زمانی که بیشتر از همیشه به تو نیاز داشتم، مرا به حال خود رها کردی و تنهایم گذاشتی”.
خداوند یکتا پاسخ داد: “ای بنده عزیز و ارزشمندم، من به تو عشق میورزم و هرگز تو را به خود رهانمیکنم و تنهایت نگذاشتهام. در مواقعی که با رنج و دشواری زیاد دست و پنجه نرم میکردی، یعنیزمانی که فقط یک رد پا دیدهای، من تو را روی شانههای همراهی خود حمل میکردم”.