مردی نجوا کنان میگفت:ای خدا با من حرف بزن
چکاوکی با صدای قشنگی خواند اما مرد نشنید.
و سپس فریاد زد:با من حرف بزن.
برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکند اما مرد دقت نکرد.
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت:ای خالق توانا پس حداقل بگذار تا ببینمت.
ستاره ای به روشنی درخشید اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد:
پروردگارا به من معجزه ای نشان بده
و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز کرد اما مرد باز...
و با نا امیدی ناله کرد:خدایا مرا بشکلی لمس کن تا بدانم اینجایی
اما مرد با دستش پروانه را از خود دور کرد و رفت...