اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

لبخند

بنام کسی که لبخند را آفرید

وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید:

" اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.

من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید : ببینم، بچه داری؟
"
بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون" کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
"
زندگیم را با یک لبخند باز یافتم"


" آنتوان دوسنت اگزوپری

یک حرکت ساده

روزی مارک از مدرسه به خانه می آمد. در راه پسری نظر او را به خود جلب کرد که زمین خورده بود و همه کتابهایش همراه با دو پیراهن، یک توپ بیسبال، یک جفت دستکش و یک ضبط صوت کوچک روی زمین پخش شده بود. مارک زانو زد و به آن پسر کمک کرد تا تکه های کاغذی از یک مقاله را جمع کند. پس از آن چون مسیر آن دو یکی بود با هم به راه خود ادامه دادند. و او به آن پسر کمک کرد و قسمتی از وسایلش را برایش حمل کرد. مارک متوجه شد اسم آن پسر بیل است و عاشق بازیهای کامپیوتری، بیسبال و تاریخ است. مارک متوجه شد بیل مشکلات زیادی در زندگی خود دارد و دختری که به او علاقه داشت از دست داده است. آنها به خانه بیل رسیدند. بیل از مارک دعوت کرد تا با او تلویزیون تماشا کند و همراه با او کیک و چای صرف کند. آن دو بعدازظهر دلپذیری را همراه با خنده و صحبتهای کوتاه سپری کردند. پس از آن مارک به خانه خود رفت. آن دو پس از آن یکی دو بار دیگر همدیگر را ملاقات کردند. بعد از مدتها هر دوی آنها از یک دانشگاه فارغ التحصیل شدند. و در جشن فارغ التحصیلی یکدیگر را ملاقات کردند. بیل از مارک خواست تا با یکدیگر صحبت کنند.

بیل اولین ملاقات آنها را یادآوری کرد. بیل از مارک پرسید: آیا می دانی چرا در آن روز آنهمه وسایل را با خودم حمل می کردم؟ حتی قفسه خود را در مدرسه خالی کرده بودم تا برای نفر بعدی مزاحمتی نباشد. مارک با تعجب به او نگاه می کرد. بیل ادامه داد: من تعداد زیادی از قرصهای خواب مادرم را برداشته بودم تا خودکشی کنم! بعد از اینکه ما با یکدیگر اوقاتی را گذراندیم، صحبت کردیم و خندیدیم، من متوجه شدم اگر من خودم را کشته بودم آن لحظات و لحظات شیرین بعدی را که در انتظار من بود از دست می دادم. پس آن موقعی که تو آن کتابها را برداشتی فقط در جمع و جور کردن آن وسایل به من کمک نکردی بلکه جان مرا نجات دادی

زندگی

رنج هست، مرگ هست، اندوه جدایی هست،

اما آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست، خدا هست.

زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.

زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود،

دامان خدا را می جوید.


 

خورشید هنوز طلوع میکند

فانوس  ستارگان هنوز هنوز از سقف شب آویخته است:

بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد:

امواج دریا، آواز می خوانند،

بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند.

 

گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می روند.

نیستی نیست.هستی هست.

پایان نیست.راه هست


 

تولد هر کودک ، نشان آن است که:

خدا هنوز از انسان ناامید نشده است