بیــــــــر گــــــــون دولـــــو داد اولــــــی | بیــــــــر گــــــــون آغیــــــــز قالی بوش |
یه روز دهنت مزه هر طعمی رو میده | یه روز لقمه نون واسه خوردن نداری |
گــــــــــــون وار کـــــــی هـــر زاد اولی | گـــــــون وار کــــــی هئــــــچ زاد اولماز |
روزی هم هست که صاحب همه چی میشی | یه روز هست که هیچی نداری |
یادلــــــــــار قوهــــــــوم قـــــارداش دی | بختـــــــــــین دورا، باخـــــــــــارســــــان |
بیگانه هم واست برادر و فامیل میشه | اگه بخت یارت باشه میبینی که |
قـــــــــوهوم قـــــــــارداش یاد اولــــــی | آممـــــــــــا بختـــــــــــــین یاتانــــــــــدا |
برادر و فامیل هم باهات بیگانه میشن | اما اگه بختت خواب بره |
رحــــــــــمت اوخونســـــــــون ســــــنه | چالـــــــــــیش آدیــــــــــــن گلــــــــــنده |
واست رحمت بخونن | سعی کن وقتی که اسمت میاد |
آخیــــــــردا بیــــــــــــر آد اولــــــــــــــی | دنیـــــــــــا دا ســــــــندن قـــــــــــــالان |
فقط یه اسم هست و بس | تو دنیا اون چیزی که ازت میمونه |
دورمـــــــــــا اکیـــــــــل گـــــــــؤزدن ایت | گـــــــوردون ایشـــــــین اگیـــــــــــــلدی |
نایست از جلو چشمها پنهان شو | وقتی دیدی بد میاری |
دوشـــــــمن گـــــــــــؤره ر شــــــاد اولی | دوستــــــون گـــــــــــٶره ر داریخـــــــــــار |
دشمنت میبینه شاد میشه |
اگر خداوند در محله ما خانه داشت، حتما همه شیشه های خانه اش را شکسته بودیم.
و خدا در یاد ماست
آنان که به ما لذت می بخشند و ما را سرگرم می کنند، ما را از یاد خدا غافل می کنند
و آنان که ما را می ترسانند ما را به یاد خدا می اندازند
و وقتی پولدار می شویم مواظب هستیم که یاد خدا نیفتیم
و خدا را یاد کردیم وقتی پولهایمان تمام شده بود
و خداوند مهربان و بخشنده است، البته وقتی یادش می افتیم
خدایا! باورکن
حساب بانکی مان اصلا مهم نیست
و رئیس مان که مثل سگ از او می ترسیم
و میزمان که وقتی پشت آن می نشینیم احساس قدرت می کنیم
و زنی که به او گفته ایم: تو را از خدا هم بیشتر دوست دارم
خدایا! باور کن
تنها تو را می پرستیم و از تو اطاعت می کنیم
.....
هوا بدجوری طوفانی بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابی مچاله شده بودند. هر دو لباسهای کهنه و گشادی به تن داشتند و پشت در خانه میلرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارید؟»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالی خودمان هم چنگی به دل نمیزد و نمیتوانستم به آنها کمک کنم. میخواستم یه جوری از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهای کوچک آنها افتاد که توی دمپاییهای کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیر کاکائوی گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخاری نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیر کاکائو و کمی نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خود شدم. زیر چشمی دیدم که دختر کوچولو، فنجان خالی را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید: ببخشید خانم! شما پولدارین؟
نگاهی به روکش نخ نمای مبلهایمان انداختم و گفتم: «من اوه...نه!»
دختر کوچولو فنجان رو با احتیاط روی نعلبکی گذاشت و گفت: « آخه رنگ فنجون و نعلبکیاش به هم میخوره!»
آنها در حالی که بستههای کاغذی را جلوی صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجانهای سفالی آبی رنگ را برداشتم و برای اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینیها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینی، آبگوشت، سقفی بالای سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمی، همه اینها به هم میآمدند.
صندلیها را از جلوی بخاری برداشتم و سر جایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانهمان را مرتب کردم. لکههای کوچک دمپایی را از کنار بخاری پاک نکردم. میخواهم همیشه آنها را همانجا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندی هستم.
نویسنده : ماریون دولن