مرد گناهکاری که سرشت شریرانهاش او را به کشتن موجودی بیدفاع واداشته بود، بر سنگینی چنین گناهی واقف گشت؛ پشیمان شد و به کلیسایی رفت تا طلب آمرزش کند.
گرم نیایش بود که صدای واعظی را شنید که از منبر فریاد میزد ـ خوشنود باشید که ضعفا و مسکینان وجود دارند تا شما با نیکی به آنها بتوانید به ملکوت آسمان راه یابید.
مرد گناهکار با خود اندیشید ـ آه! ای دروغگو! همهی بدبختی ما زیر سر این ضعفا و مسکینان است. اگر قربانی من آنقدر ضعیف نبود و از خودش دفاع میکرد شاید میتوانست مانعم شود که او را نکشم، و آرامش روحم را از دست ندهم