مردی به بهشت رسید و فرشته ی نگهبانش را دید.از روی کنجکاوی و تمایلی کودکانه ازو خواست تا رد پاهایی را که روی زمین بر جای گذاشته است به اونشان دهد.فرشته گفت:کار آسانی است اکنون جاده ی زندگیت را به تو نشان می دهم.مرد به تماشا نشست و به رد پاهایی که در طول زندگی از کودکی تا آخرین لحظه ی عمر روی زمین باقی گذاشته بود.نگاه کرد جاده را گاه خالی از هر نشانی دید.رد پاها قطع می شد و کمی دورتر ادامه می یافت.مرد تعجب کرد و علت را پرسید فرشته پاسخ داد:زندگی تو گاه آنقدر طاقت فرسا بود که نمی توانستی بار هستی را تحمل کنی.در آن لحظات من تورا از زمین بلند می کردم و تا زمانی که شادی دوباره به سویت برگردد و بتوانی مسیر زندگی را تحمل کنی روی دوش می گرفتم