اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

استراتژی‌های زندگی

نگاه شما به طرف مقابل (همسر) چگونه است؟ ما سه نوع نگاه یا استراتژی را برای روابط فی‌مابین زن و شوهر ذکر می‌کنیم!

1 - استراتژی برد- برد(برنده- برنده)

در این نوع استراتژی، هر دو طرف (زن و شوهر) به دنبال تایید، تقویت و تکامل و موفقیت هم هستند. مرد می‌گوید: عزیزم من قصد دارم به تو کمک کنم تا ادامه تحصیل بدهی و زن می‌گوید: من هم برای موفقیت تو در کار جدید تا جایی که مقدور باشد حداکثر تلاشم را می‌کنم که تو مشکلی در زندگی نداشته باشی. من با صرفه جویی کمک می‌کنم تا مثلا اقساط ماشین را سر موقع بدهی. به این می‌گویند برنده- برنده. یعنی هر دو طرف می‌خواهند پیروز و برنده میدان زندگی باشند. این حالت چیزی شبیه بهشت است. اگر اینگونه می‌اندیشید و تلاش می‌‌کنید، پس بهشت گوارایتان باد و صفایش را ببرید.

2 - استراتژی برد- باخت (برنده-بازنده)

در این نوع استراتژی،‌یکی از طرفین دنبال تقویت و تایید و تکامل است و طرف دیگر نمی‌خواهد پیروز باشد. فرد می‌گوید:خانم! شما در امور من دخالتی نکن و سرگرم بچه‌ها و مدرسه‌ آنها و مسائل خانه باش، فلان جا و فلان جا هم نرو، با در و همسایه هم کاری نداشته باش، آموزشگاه و آرایشگاه هم نمی‌خواهد بروی، از فلان هنر می‌خواهی سر در بیاوری که چه بشود؟ و... در این نوع استراتژی، مرد علاقه مند است در جامعه فرد موفقی باشد و هر کجا خواست برود و در فلان جلسه و برنامه شرکت داشته باشد ولی زن او نه. این حالت در خانواده‌ها بسیار اتفاق می‌افتد و شاید بتوان گفت که حالت برزخی و عدم اطمینان کامل در زندگی است. انگار دچار نوعی شک و تردید هستیم.

در استراتژی برنده- برنده هر دو طرف می‌خواهند پیروز و برنده میدان زندگی باشند. این حالت چیزی شبیه بهشت است. اگر اینگونه می‌اندیشید و تلاش می‌‌کنید، پس بهشت گوارایتان باد و صفایش را ببرید.

3 - استراتژی باخت- باخت( بازنده- بازنده)

در این نوع نگاه، مرد نمی‌خواهد زن در جامعه برنده و موفق باشد و زن هم متقابلا کاری می‌کند که مرد آنچنان که باید و شاید به هر چه که می‌خواهد نرسد. در این نوع زندگی، حالتی کج‌دار و مریض دیده می‌شود. در واقع آنان برای خود جهنمی می‌سازند و کارشان می‌شود سوختن و ساختن. تفاهم، عشق و محبت در این نوع استراتژی بسیار کمرنگ است و هر دو طرف دچار نوعی لجبازی و تک روی و غرور کاذب هستند.

پس بیایید، نوع نگاه و نوع استراتژی زندگی مشترک‌مان از نوع برنده - برنده باشد.

هر چه از دوست رسد

 

 

روی هر پله ای که باشی خدا یک پله از تو بالا تر است نه به خاطر این که

 خداست به خاطر این که دستت را بگیرد 

 

 

کلاغ و طوطی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند طوطی شکایت کرد و

خداوند او را زیبا کرد ولی کلاغ گفت : هر چه از دوست رسد نیکوست و

نتیجه آن شد که می بینی .

طوطی همیشه در قفس کلاغ همیشه آزاد

نامه به خدا

  نامه اول
 
خداوندا می خواهم با تو حرف بزنم . انگار جور دیگری شده ام . خداوندا امشب مرا چه می شود ؟ کدامین دعوت مرا می خواند ؟ چه کسی بغض آسمان را شکسته است ؟ آسمان به کدامین بهانه می گرید ؟ باد در گوش درختان چه گفته است که برگها نیز گریه می کتتد ؟ خداوندا امشب مرا چه می شود ؟ من در کدامین قله ، در کدامین اوج تو را نظاره می کنم ؟ هر کجا هستم و هر چه هستم قلبم جایگاه امن محبت تو و دستانم منزلگاه نیایش توست .
با دستان دسته دسته یاس سپید ، دسته دسته اقاقیا ، نثار قدمهای بهار می کنم که بهار اینجاست ، نزدیک نزدیک . راز و نیاز با تو ، بهار دل من است . دستان پر از نیازم بسوی توست آسمان تو آرامگاه قلبهای خستهء ماست . قلبهای خستهء ما تو را می خوانند و من قلبهام را در دستانم می گذارم و به تو هدیه می کنم . قلبم را می پالایم . اکنون قلبم سپید و دستانم خالی است . دستانم تهی است اما پر از عشق است .
 
 
پر از نیاز و پز از نیایش . خدایا من تو را می خواهم .
من از تمام آسمانها بلندترینش را می خواهم . من از تمام گلها زیباترینش را می خواهم ، خدایا من تو را می خواهم ،
من از تمام دشتها وسیعترینش را می خواهم . من از تمام قلبها پاکترینش را می خواهم .
من از تمام رنگها سبزترینش را می خواهم ، خدایا من تو را می خواهم .
من از تمام دستها نیازمندترینش را می خواهم ، خدایا من تو را می خواهم .
من از تمام نغمه ها ، رساترینش را می خواهم ، خدایا من تو را می خواهم .
 
اکنون پر از نیازم وپر از پرواز . دستانم را می گشایم ، درهای نیایش بسویم باز شده است . چقدر آسمانی شده ام . خداوندا من با تو حرف زدم . چقدر سبکبالم . چقدر احساس خوبی دارم . باز هم برایت می نویسم تا باز هم در آسمانت اوج بگیرم . خداوندا مرا به درگاهت بپذیر تا پر از گرمای مهربانیت شوم ، که تو بهار زمستانهای سردی. 
 
نامه دوم

سلام ....
 
سلام به تو ای مهربانترین مهربانان                  سلام به تو ای بهتر از خوبان
 
مدتهاست که دل کوچکم هوای تو را کرده بود ای بزرگتر.....
مدتهاست که می خواهم برایت نامه ای بنویسم و دردِ دلی با تو گویم ....اما ....می ترسیدم حرف مرا نپذیری و نخواهی به حرفهایم گوش سپاری . در کلبهء تنهایی خویش با خود می اندیشیدم که مرا تنها گذاشته ای ...! احساس می کردم مرا فراموش کرده ای .... آن هم در بدترین و سخت ترین مراحل زندگیم که بیشتر از همیشه نیازمند تو بودم ... اما .... لحظه ای که دست پر قدرت و گرمت را حس کردم که دست مرا محکم و در عین حال با عشق گرفت و مرا از لب پرتگاه به حقیقت زندگانی برگرداند ، فهمیدیم که این تو نبودی که من را توی این دنیای پر فریب و در عین حال زیبا تنها گذاشته بودی پروردگار من . بلکه این غفلت من بود که باعث شد تو را خیلی دور پندارم ....   آن دورها ..... توی آسمان های بیکران ..! بدون آنکه بدانم ... تو ... ای حبیب من ... از جانم هم به من نزدیکتری ... نه ! تو اصلاً در جان در روحم ، همچو خونی در رگها ، جریان داری و این چنین است که تو را با هر نفس احساس و با هر ضربان قلب درک می کنم .
 
حال خوشحالم که تو را ، ای روشنایی بخش قلب کوچک انسان ها ، یافته ام و چنان با وجود خویش آمیخته ام که حتی مرگ هم نمی تواند ما را از هم جدا کند . . چرا که حتی جسم مادی من که روزی متلاشی می شود و تبدیل به خاک می گردد باز هم متعلق به توست ... حال که می دانم روح من همیشه با توست .
 
هر بار که پرندهء وجودم را در آسمان عشقت پرواز می دهم به این پی می برم که چقدر این دنیا با تمامی موجودات درونش در مقابل عظمت و کرامت تو کوچک و حقیرند ... !
 
الهی ....!
 
نگاه احسانت را از این بندهء گنهکارت دریغ مدار و پیوسته درهای مرحمتت را بروی من و همنوعان من باز نگه دار که حکمت همه کس و همه چیز در دست توست .
ای محبوبم ... از تو می خواهم ایمان مرا به کاملترین مرحله برسان که حتی اعمال من نیز چنین باشد که تو می خواهی که سرانجام تو از من راضی باشی و من هم راضی .....
 
 بار الهی ....!
 
خوشحالم که تو را دارم ای مهربانم                مرا ببخش ای توبه پذیر مهربان
 
و هیچگاه به حال خود وامگذار که من ، این بندهء ناچیزت همیشه به محبت تو ، به حمایت تو و به ولایت تو محتاجم
 
ای فریاد رس فریاد خواهان    
                                       ای دانای نهانم                
                                                               تا ابد با تو می مانم
                                                                                          مرا رها مکن !!!!
 
" بار الهی نظر تو برنگردد         برگشتن روزگار سهل است !!! "
 
نامه سوم 
 

خود را در آئینه دل نگریستم ، رازی را پس از سالها یافتم ! افسوس آئینه زشت نیست اعمال و تصویرهای ماست که آن را تاریک میکند – افسوس ، افسوس که در هدر ِ عمر آموختیم آنچه را نمی بایست ، چندان که روح را همرنگ جسم کردیم .... فانی و تاریک ....
زندگی در راه تو ، نه عادت می خواهد نه خاطره – شور می خواهد ، شور ِ تو را معبود ِ من .... که هر کجا تو هستی عشق هست و هر جا عشق است زندگی همانجاست .
عادل بی همتا ، بگذار در محضر ِ عدالتت اعتراف کنم که میدانم قبولِ خقیقت ِ تو بسیار سخت تر از بیان آنست ! پس یاری ام ده تا سوار دل باشم و پیاده تن ....
 
 چگونه از یاد برده ام که لحظه لحظه زندگی ِ ما خود یک معجزه است ! و در پس ِ آن حقیقتی عمیق . شرمسارم که مرا در مقام اشرفیت به گلستان زمین فرستادی و من خود در این گلستان خار زار شدم ... اما چگونه است که پس از میلیونها سال هنوز هم عشق به تو سینه به سینه به ما رسیده و به آیندگان نیز خواهد رسید ... تو در خارزار چه میکنی ؟ .... آه بیهوده سئوالیت ... تو در کنار مائی ، خالق و عاشق ِ مائی ، و من خوب میدانم که عشقهای کهنه و زلال هرگز زنگار به خود نمیگیرد ، و تو خدای من ، زلالی و شفافی و عزیزی و آنطور که همه میدانند مهربانی ، ای رحمان و ای رحیم .
 
صبر در راه عشق خاکیان چرا ؟ صبر در راهِ دارائی بی وفا چرا ؟ صبر را در راه تو باید نمود که صبر ثمرهء یقین است به تو . نیکی ِ تو و رحمت ِ تو همه چیز را مغلوب می کند و خودش هرگز مغلوب نمیشود ... و من ، حال که بیشتر از همیشه در جمع همه احساس غربت و تنهائی می کنم ، از خود میپرسم : چرا ما همیشه بجای آنکه نعمتهایت را بشماریم ، محرومیتهایمان را یادآوری می کنیم ؟ برای نداشته هایمان نذر می کنیم و داشته ها را انپار نمی بینیم و ذکر سجود و رکوعمان توئی اما در انتها خودمان را طلب می کنیم ! چه شرمسار ... چه شرمسار که تو همیشه دهان زشتگوی ِ مرا با خاموشی وقارت بسته ای ، چه شرمسارم که خواسته های کوچک و دست و پاگیرم را با التماس و توسل به برگزیدگانت مُصرانه میخواستم و تو هر بار از در رحمتت و یا حکمتت مرا به مسیری درست راهنمائی میکردی ، شگفتا که وقتی می خواستی نامت فاش نشود وسیله ای مهیا می ساختی که من ِ کج خیال آن را شانس می نامیدم ! که شانس آورده ام ... دریغا ، شانس تو بودی نازنین ، شانس توئی ، وسیله توئی ، آرزو توئی ........
 
و من اکنون به فکر ِ اندک خود ، سفر آغاز کرده ام به سوی تو ، حسرتِ عبور ِ زمان و کسب ِ مال و دیدار ِ یار را به وقتی دیگر موکول کرده ام که این نه از سرشت خوب من که در سازگاری دنیا با من ریشه دارد ، که اگر زمان با من یار بود و مال و یار نیز در آغوشم ، دیدار ِ تو را به وقتی دیگر موکول میکردم و این ریشه اش آنجاست که میدانم یار و مال را به زودی از دست خواهم داد اما چون توئی را همیشه دارم و دیدارت را از کوته بینی به بعد موکول میکردم !.... که تو خود گفتی صد بار اگر توبه شکستی بازآ ....آه که اسرار تو را کس نمی فهمد مگر ترسندگان و مگر دل سوختگان . و من اینبار به یقین میدانم که در کدامین گروه قرار دارم .....آری به دلایلی متقن دلسوخته ام ! آغازش از کجاست را نفهمیده ام اما میدانم حال دیگر دیواری بین من و تو از طرفِ من نیست ، که اگر هست به گرمی رحمتت دیوار نیست ، شیشه است ، زلال و شفاف .... کاش میدانستی چقدر دوستت دارم ، عشق به تو را در تجربه عشقی خاکی یافتم ، یاری بی وفا که به سادگی رفت و دلم را سوزاند ، و من حال یاری برگزیده ام که همیشه کنارم می ماند مگر خود قصور کنم .... میدانم که همه چیز را میدانی .... میدانم که میدانی راست می گویم . و میدانی که از پای افتاده ام . چه بیگناه و چه بی صدا ....آنچه که همیشه به ما گفته ای اینست که در یک صورت حق داریم به دیگری از بالا نگاه کنیم و آن هنگامیست که بخواهیم دست دیگری را که بر زمین افتاده را بگیریم تا او را بلند کنیم . این خصلت را برای ما آفریدی نازنین ، اما فقط خود آن را داری و بس .
خدایا : هیچکس در دنیا چنین خصلتی ندارد که دست دیگری را بگیرد . اگر کسی بود چنین از پای افتادگان ، چنین دلسوختگان ، و چنین غُربائی را کی میشد با چشم دید ، که حال با چشمانی بسته نیز میبینیم و میدانیم آنان در یکقدمی مایند و کسی یاری رسانشان نیست .... این مقام ، برازندگی میخواهد که فقط برازندهء توست .
 
یا مقلب القلوب
از ما خواستی به 3 چیز دنیا اعتماد نکنیم : به دل ، به وقت و به عمر – که دل رنگ پذیر است و وقت در تغییر است و عمر در تقصیر ! و ما نیاموختیم که اگر هم آموختیم ، بسیار دیر آموختیم ........
خدایا ، اکنون دریافته ام ، زندگی دنبال ِ خوشی رفتن و از ناخوشی پرهیز کردن نیست باید که از همه چیز لذت برد ، اگر معتقدیم که همه چیز از حکمت و رحمتِ توست ، می شود در راه تو در را خدمت به خلق تو ، مسیحا بود ! مسیحا آن کسیست که میداند چگونه سازِ دلش بنوازد که آهنگ این ساز دل امگیز است ولی طنین قلب من که در هر آمد و شد تو را در من جریان می دهد ندائیست ناب و بی آلایش از بهشت ِ تو .
 
کعبه من ، امید را همگان داروئی میدانند که شفا نمی دهد اما تحمل ِ درد را آسان می کند – تو کیستی که امید به تو شفاست ...... " یا من اسمه دوا و ذکره شفا " چه می گویم ؟ چه چیز را می خواهم بخ ثبت برسانم ؟ خوبی تو را ؟ یا بزرگی تو را ؟ ...... چه کوچک و حقیرم ...... مگر نمیدانم عشق ِ تو اصل ِ همه چیز ، دلیل ِ همه چیز و خاتمه همه چیز است . معنا کردن ِ تو و خدائیت بی معناست چرا که زندگی ما نیز داستان ِ بی پایان ِ الهی است ، انسان پایان ِ این داستان نیست . فصل ِ آغازین آنست .... " یا عظیم و یا وسیع " آنقدر بزرگی که با هر کلام ، حقارت ِ خویش را بیشتر آگاه می سازم ، حقیقت ِ تو امگاشتنی نیست ، حقیقت ِ تو چیزی بیرون ِ ما نیست ، در ذات ِ ماست آن را نی شود آموخت . آنرا باید وزید .......
 
دل بسته ای که در اقیانوس ِ هستی بشکند دریا را به خانه خویش مهمان خواهد کرد ، اکنون دلشکسته ام و اگر تو بخواهی در تدارک میهمانی توام ، چه مهمانی و چه میزبانی ؟ " انا منکسرا فی قلوب المؤمنین " ..... خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن ، ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن ، تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری ، شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن ......
 
چقدر از تو دور شده ام ، ناگهان به روزگار و انان که بی وفایند چسبیدم و حال قباله ائی از گذر ِ عمر به دست دارم که میگوید عمرت را به حسرت ففروختی . روحت را در فراق ِ یار به منت فروختی ، و اینست آنچه اندوخته ائی ! .... هیچ ! ما همه به سهم خود پیمان عشقمان را با تو شکسته ایم ، هر کس در رتبهء خود و در ایفای ِ بندگی ِ خود .... ملامتم نکن که من نیز به سهم خود " ان الاحسن الخالقین " را نابود کرده ام و حال برای سازندگی آمده ام .... راهی هست ؟ قلب ِ من مملو از عشق ِ تو بود افسوس که آن را به عروسکان بخشیدم و حال سرافکنده باز گشته ام که تو را بجویم ، ... نمیدانم چرا دستانم لرزان و دلم شکننده شده است .... میدانم دیر است ، چه زود دیر شد ! افسوس که به سادگی توانستم در حق اشرفیت خود خیانت کنم ، افسوس که از معلمانم که تو همه را به سادگی در اختیارم قرار دادی ، درس نگرفتم ، که آنان ، آنان نبودند ، آنان ، تو بودی ....
 
" گفتی عدالت پیشه کن ، چون شاه ما آن مرتضی – گفتی صبوری پیشه کن چون مام ما این مجتبی – گفتی شجاعت را ببین ، شهید عشقم را ببین – گفتی که سجاد را ببین زخم عمیقش را ببین – گفتی که نزد باقر رو آنکه علوم را میشکافت – کفتی صداقت را بجوی در چشمان صداق ِ ما – گفتی که رَنج ِ کاظم و زیرزمین اسیری را – رضایت رضای ما ، ولیعهد کشورمان – ان رودِ جود – آن هادی شبهای کور .... و باز هم حسن ، سر ولایت است حسن ..... – گفتی روید نزد وصی ، آن قائم و شایسته و فرزند حق مرسلین ......
 
معبود خوبم ، تو در همه کائنات سری به امانت گذاردی و در برگزیدگانت اسراری ! کربلا را قرار دادی که آغوش باز حسین به روی ما باشد و ما زائر خاکش که راه رسیدن به تو از این خاکهاست .... و من اکنون با عقل ناقصم میدانم ، آن در که فاطمه – پشتش – پهلویش شکست دو راهی دنیا و آخرت منست و تو از مهربانی ات تصمیم ِ این مهم را در اختیار من خطاکار نهادی که به میل خود ، کدامین طرف در بایستم ؟.... عجبا که ندانسته همیشه متمایل به سمت غلط بوده ام ؟ !!!
خدایا عطشی دارم به برکت وجودت ، آرامم کن .
و حال با بودن تو ، به آرزوهای بی پایانم که تاکنون جز ملال و خستگی ثمری برایم نداشته اند میگویم دور شوند که من آنان را نی خواهم ، خدایم را می خواهم .
 
به غصه هایم که حال دیگر همدم همیشگی ام شده اند می گویم بروند ، که راه را به اشتباه آمده اند ، با داشتن خدائی چون تو غصه چرا ؟ به اشکهایم می گویم برای نالایقان نچکند که این زلال ِ از دل بر آمده مخصوص ِ توست و به عشقهایم می گویم بروند که هر چه نامردی و نااهلیست آنان در حق ِ من کردند . به حرصهایم که بیشتر از همه چیز باعث دوری ِ من از تو شده اند می گویم ، حال دیگر میدانم آنچه را ما میگوئیم دارائی ما ، اموالِ ما نیست ! از آن دیگرانست ، از آنان هم نسیت ! مال هیچکس نیست ، سخت است اما نگاهی در رفته گان و مال بجای ماندگان چه آسان راه را به ما نشان می دهد .... و حال با تمام وجود به همشان می گویم بروند ، نیایند ، نمانند ، نریزند که این دل ِ گنهکار به اشک ِ چشم شسته شده و اکنون عاشق سلطان احدیت و وحدانیت خویش گشته است ، عاشق خدای خویش . که صدر البته می دانم عاشق ماندن است که هنر است ، ما هریک به تنهایی بارها و بارا عاشق و بعد فارغ شده ائیم ، کاش می دانستم ذره ائی از داستان دلدادگی ات را به بشر ، که چگونه از ازل بوده و تا ابد تغییر نخواهد کرد .... ایکاش می فهمیدم معنای حداقل این بیت را :
 
وقتی که من عاشق شدم ، شیطان به نامم سجده کرد 
   آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
 
خدایا خودم را به تو میسپارم که : الا بذکر الله تطمئن القلوب – حیف که در تمام ِ طول ِ عمر کوتاهم تو را بقدر عقل ناقص خود شناختم . والا من کجا و بی وفائی کجا ؟ !!! ... ومن یقیناً می توانم اعتراف کنم که گنج حقیقی زندگی نه در داشتن ثروت است نه دارائی نه شهرت نه فرزند و نه اقتدار – گنج حقیقی توئی که در روح مائی ، زندگی قابل ِ برگشت نیست ، خوشا به حال کسانی که زمان پیاده شدن از دنیا با لبخند به پشت ِ سر نظر می کنند ، که این را نیز تو باید بخواهی ، ... اگر بخواهی .... به حول و قوه الهی ات .
 
حیف ، حقیقت ِ خلقت را نفهمیده انگاشتم که میدان ، حیف که به هرکس رو زدم ، و در انتها به سراغت آمدم ، حیف که هر چه غم به جانم ریخت از دنیای فانی بسوی خود کشیدم ، که خود کرده را تدبیر نیست ، حیف که آنقدر سخاوتمند و با گذشت بودی که نادانی دلی چون من ، هر کار دل ِ دروغینش خواست کرد و پشیمان نشد .... حیف اگر نبخشی ام ... حیف .
 
نوحه ، گر خواند نوای سوزناک           لیک کو سوز دل و دامان چاک
از محقق تا مقلد فرقهاست                  کان چو داوود است و آن دیگر صداست.............
 
خدایا ، رنج بی حد و ناامیدی مضاعفی را در دنیا به دوشم نهادی ، سخت بود اما بیدار کننده هم بود . نمی خواهم بگویم که چگونه در هر مرحله از زندگی ، قلبم شکست و دلم لرزید ، که خود بهتر از من میدانی ، اینک این بنده حقیر و جامانده از کاروان یارانت ، می خواهد با بیان و جبران اشتباهاتش و آرزوهای خفته اش ، پشیمانی خود را از همه چیز اعلام کند ، آیا او را میپذیری ؟؟ .........