یک نفر دنبال خدا میگشت، شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به
آسمان قد میکشد. پس هر شب از پلههای آسمان بالا میرفت، ابرها را کنار میزد، چادرشب
آسمان را میتکاند، ماه را بو میکرد و ستارهها را زیر و رو .
او میگفت: ( خدا حتماً یک جایی همین جاهاست) و دنبال تخت بزرگی میگشت به نام
عرش، که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسب.
نه ردپایی روی ماه بود و نه شانهای لای ستارهها
از آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم. آن وقت نگاهش به زمین زیر
پایش افتاد. زمین پهناور بود و عمیق. پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند.
زمین را کند، ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود. نه پایین و
نه بالا نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نکرد. اما هنوز کوهها مانده بود. دریاها و
دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت.
پشت کوهها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را. زیر تک تک همه ریگها را .
لای همه قلوه سنگها و قطره قطره آبها را .اما خبری نبود، از خدا خبری نبود.
نا امید شد از هرچه گشتن بود و هرچه جست و جو. آن وقت نسیمی وزیدن گرفت.
شاید نسیم فرشته بود که میگفت خسته نباش که خستگی مرگ است.هنوز مانده است ،
وسیعترین و زیباترین و عجیبترین سرزمین هنوز مانده است. سرزمین گمشدهای که
نشانیاش روی هیچ نقشهای نیست.
نسیم دور او گشت و گفت: این جا مانده است این جا که نامش تویی.
و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه کوچکی را گشود.
راه ورود تنها همین بود و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود.
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پیاش بوده همین جاست.
سالها بعد وقتی که او به چشمهای خود برگشت، خدا همهجا بود، هم در آسمان و
هم در زمین. هم زیر ریگهای دشت و هم پشت قلوهسنگهای کوه،
هم لای ستارهها و هم روی ماه