آورده اند کوزهگری بود و چون کوزهها آماده فروش میشد، آنها را به شاگردش میداد و سپس سیلی به او نواخته او را به مواظبت از کوزهها هشدار میداد.
از قضا، روزی کوزهها از دست شاگرد افتاد و شکست. او با ترس و لرز به دکان برگشت و دستان خالی و بی پولش را به استاد نشان داد.
استاد او را نصیحتی کرد و بر او خرده نگرفت.
هم شاگرد و هم دوستان کوزهگر از این چشمپوشی استاد، انگشت به دهان گرفته، پرسیدند: آن روز که کوزهای نشکسته بود، او را میزدی و حال که شکسته او را مینوازی؟!
گفت: میزدم تا نشکند، حال که شکسته، زدن او مرا چه سود؟!