خبر از عیش ندارد که ندارد یارى
دل نخوانند که صیدش نکند دلدارى
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیدارى
غم عشق آمد و غم هاى دگر پاک ببرد
سوزنى باید کز پاى برآرد خارى
مى حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذارى که ز پیشت برود هشیارى
خبرت هست که خلقى ز غمت بی خبرند
حال افتاده نداند که نیفتد بارى
سعدیا دوست نبینى و به وصلش نرسى
مگر آن وقت که خود را ننهى مقدارى