برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشى دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله اى با بت پرستى می رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
مى با جوانان خوردنم بارى تمنا می کند
تا کودکان در پى فتند این پیر دردآشام را
غافل مباش ار عاقلى دریاب اگر صاحب دلى
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایى که سرو بوستان با پاى چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایى که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم می رود وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گوى این سخن سوزش نباشد خام را