اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

اخطارهای دنیای مجازی ،کسب و کار در فضای مجازی و تحلیل فضای فرهنگی ،سیاسی و اجتماعی

دکتر بهروز نقویان دکترای مدیریت ، مدیر عامل شرکت تولید نرم افزارهای هوشمند ، خواننده پاپ و محلی خراسان شمالی ،مشاور شهرک صنعتی ایران مشاور دیجیتال مارکت و صادرات

چگونه دوست پیدا کنیم .....

 
راه آمدن با مردم ، بخصوص اگر حرفه ای و پیشه ای داشته باشید ، بزرگترین مسأله آدمی است. خانه دار و مهندس و معمار هم که باشید همین طور است. چند سال قبل بنیاد کارنگی در مورد پیشبرد آموزش تحقیقی انجام داد که نکته بسیار مهمی را روشن کرد. بعدها مؤسسه فنی کارنگی هم مطالعاتی انجام داد و همین نکته را تأیید کرد. این تحقیقات نشان می دهند که حتی در رشته های فنی مهندسی، مؤفقیت مالی افراد فقط 15 درصد به اطلاعات فنی آنها بستگی دارد و 85 درصد باقی به مهندسی انسانی یعنی ایجاد رابطه با مردم و توان هدایت آنها برمی گردد.
دانشگاه شیکاگو و مدارس وای. ام.سی .ا متحدّه تحقیقاتی انجام داده اند تا ببینند بزرگسالان مایلند چه چیزی بخوانند. این تحقیق 25.000 دلار هزینه و دو سال وقت برد. آخرین بخش تحقیق در مریدن کانکتی کات صورت گرفت. این شهر را به عنوان نمونه یکی از شهرهای آمریکا انتخاب کرده بودند. با همه بزرگسالان مریدن مصاحبه شد و از آنها خواستند به 156 سؤال جواب بدهند. سؤالات از این قبیل بودند «حرفه یا شغل شما چیست؟میزان تحصیلاتتان چقدر است؟ اوقات فراغت تان را چطور می گذرانید؟ درآمد شما چیست؟ سرگرمی هایتان کدامند؟ خواسته ها و آمال شما چه هستند؟ مسائلتان کدامند؟ دوست دارید چه بخوانید؟» و امثال اینها. آن تحقیق نشان داد که سلامتی، اولین نکته مورد علاقه بزرگسالان و دومین نکته این است که می خواهند بدانند چطور می شود با بقیه مردم کنار آمد و کاری کرد که آنها آدم را دوست داشته باشند و آنها را با نحوه تفکر خود آشنا کرد. 
این مطلب را برای شما شاگردانم می گفتم و آنها را تشویق می کردم بیرون از کلاس و در روابط تجاری و اجتماعی، آنها را امتحان کنند و بعد برگردند و در مورد تجربه ها و نتایجی که به دست آورده بودند، صحبت کنند. عجب مشق جالبی! این زنها و مردها که تشنه پیشرفت شخصی بودند، از تصورکار در آزمایشگاهی جدید به وجد آمدند. اولین و تنها آزمایشگاهی که در آن درباره روابط انسانی مطالعه می شد. 
سالها پیش، ابتدا قوانین را روی کارت کوچکی نوشتیم. در دوره بعدی کارتمان بزرگتر شد و بتدریج توانستیم جزوه و کتابچه درست کنیم. پس از پانزده سال تجربه و تحقیق، این کتاب به وجود آمد. 
فنون اصلی سازگاری با مردم  
« اگر می خواهید عسل بردارید، به کندو لگد نزنید.»  
در 7 ماه مه 1931، مهیج ترین صحنه شکار یک آدم در شهر نیویورک به نمایش گذاشته شد. 
صد و پنجاه پلیس و کارآگاه، مخفی گاه او را در طبقه فوقانی ساختمان، محاصره کرده بودند. آنها ثقف آپارتمان را به گلوله بستند و سعی کردند کراولی« پاسبان کش» را با گاز اشک آور بیرون بکشند. سپس در ساختمانهای اطراف پشت مسلسل هایشان نشستند و یک ساعت تمام با تیراندازی های مداوم خود سکوت محله آبرومند نیویورک را درهم شکستند. 
چند روز قبل، او در یک جاده خارج از شهر لانگ آیلند داشت با معشوقه اش معاشقه می کرد که پلیسی به شراغشان آمد و گفت: 
« گواهی نامه تان را ببینم.» 
کراولی یک کلمه هم حرف نزد و بلافاصله تفنگش را در آورد و به مغز آن پلیس شلیک کرد. موقعی که پلیس افتاد، کراولی از ماشین پیاده شد، تپانچه پلیس را برداشت و به بدن بی جان او تیراندازی کرد و آن وقت حرفی که می زند چیست؟ « زیر این لباس دلی خسته، اما مهربان وجود دارد. دلی که به هیچ کس لطمه نخواهد زد.» 
کراولی را به اعدام با صندلی الکتریکی محکوم کردند. موقعی که به اتاق مرگ در زندان سنیگ سنیگ رسید، آیا فکر می کنید این حرف را زد؟ « این سزای کشتن مردم است.» خیر! او گفت: « این سزای من است که از خود دفاع کردم.» 
نکته مهم این داستان همین است: کراوالی « دو تپانچه ای» ابداً خودش را برای کارهایش سرزنش                   نمی کرد.
« من بهترین سالهای عمرم را صرف این کرده ام که مرددم را خوشحال و برایشان اوقات خوشی فراهم کنم و به جایش چه چیز نصیبم شده است؟ توهین و تعقیب! 
اینها حرفهایی هستند که آلکاپون دشمن شماره یک امنیت جامعه امریکا و رئیس مخوف ترین گروه گانگستری شیکاگو می زد. او واقعاً خود را خدمتگذار مردم می دانست. خدمتگذاری که کسی قدر خدماتش را نمی دانست. 
کم هستند جانیانی که واقعاً خودشان را خطا کار بدانند. آنها هم مثل من و شما انسان هستند، بنابراین کارهایشان را توجیه می کنند و برایشان استدلال منطقی می آورند. 
انتقاد فایده ندارد، چون شخص را در حالت دفاعی قرار می دهد و او را وادار می سازد که اعمالش را توجیه کند. انتقاد خطرناک است، چون غرور ارزشمند فرد را جریحه دار می کند و به احساس اهمیت دادن به خود لطمه می زند و بیزاری و کینه را برمی انگیزد. 
بی . اف. اسکینر، روان شناس مشهور جهانی، در آزمایش هایش ثابت کرد حیوانی که برای رفتار درستش، پاداش می گیرد، سریعتر و مؤثرتر از حیوانی که برای رفتار غلطش تنبیه شده است، چیز یاد می گیرد. تحقیقات بعدی نشان داد که این اصل برای انسان هم مصداق دارد. 
ما با انتقاد نمی توانیم تغییرات دائمی به وجود آوریم و اغلب بیزاری و کینه ایجاد می کنیم. 
هین سلی روان شناس بزرگ دیگر، گفته است: « هرچقدر که تشنه تأثیریم، از سرزنش و تکذیب نفرت داریم. 
در تاریخ نمونه های بسیاری از بیهودگی انتقاد وجود دارند. مثلاً جدال مشهوری را که بین تئودور روزولت و رئیس جمهور تافت پیش آمد و در حزب جمهوریخواه اختلاف افتاد یادتان می آید؟ در اثر این واقعه وودرو ویلسون به کاخ سفید رفت و تغییرات برجسته و اساسی در جنگ جهانی اول به وجود آورد و مسیر تاریخ را دگرگون کرد. بیائید سریع نگاهی به ماجرا بیندازیم. موقعی که در سال 1908 تئودور روزولت از کاخ سفید بیرون رفت، از تافت که رئیس جمهور منتخب بود حمایت کرد. سپس برای شکار شیر به افریقا رفت. هنگامی که برگشت، از خشم دیوانه شد و تافت را به خاطر محافظه کاریش سرزنش کرد. همه سعی او این بود که خود را برای سومین بار کاندید کند و حزب بال موز را تشکیل دهد و همه احزاب غیر از حزب جمهوریخواه را منحل کند. در انتخابات بعدی، ویلیام هوارد تافت و حزب جمهوریخواه فقط در دو ایالت ورمونت و یوتا رأی آوردند. این رسواترین شکست حزب تا آن زمان بود. 
تئودور روزولت تافت را سرزنش می کرد، ولی آیا رئیس جمهور تافت هم خود را مقصر می دانست؟ البته که نه. او که چشمهایش پراز اشک شده بود گفت: « نمی دانم غیر از کاری که کردم چه باید می کردم؟» 
چه کسی تقصیر داشت؟ روزولت یا تافت؟ رک و راست بگویم من نمی دانم و برایم اهمیت هم ندارد. نکته ای که می خواهم توجه شما را به آن جلب کنم این است که انتقادهای تئودور روزولت تافت را تشویق به این کار نکرد که فکر کند اشتباه کرده است، بلکه تمام سعی او این بود که اعمالش را توجیه کند و با چشمهای پراشک بگوید: « نمی دانم غیر از کاری که کردم چه باید می کردم.» 
ملاحظه می کنید؟ این طبیعت بشر است. آدمهای خطاکار هرکسی غیر از خودشان را سرزنش می کنند. همه ما این طوریم. بنابراین وقتی وسوسه می شویم همین فردا از کسی انتقاد کنیم، بنابراین وقتی وسوسه می شویم همین فردا از کسی انتقاد کنیم، بد نیست یاد آلکاپون، کراولی « دو تپانچه ای» و آلبرت فال بیفتیم. یادمان باشد که انتقاد، کبوترِ جَلْد است و به هرجا آن را بفرستیم، برمی گردد. یادمان باشد وقتی می خواهیم کار کسی را تصحیح یا از او انتقاد کنیم، احتمالاً اعمال خود را توجیه و به ما توهین خواهد کرد و یا مثال تافت نازنین می گوید: « نمی دانم غیر از کاری که کردم چه باید می کردم. 
هنگامی که خانم لینکلن و دیگران درباره مردم جنوب با خشونت صحبت می کردند، لینکلن جواب می داد: « اگر به آنها خرده نگیرید، چون ما هم اگر در شرایط آنها بودیم، دقیقاً همین کار را می کردیم.» 
آیا کسی را می شناسید که دلتان بخواهد تغییرش بدهید، اصلاحش کنید و بهبودش بخشید؟ بسیار عالی است! من هم کاملاً با این امر موافقم، ولی چرا از خودتان شروع نمی کنید؟ خودخواهانه هم که نگاه کنید، سودش خیلی بیشتر از آن است که بخواهید دیگری را تغییر دهید. بله و البته خطرش هم خیلی کمتر است. کنفوسیوس می گفت:« وقتی جلوی در خانه تان کثیف و پر از برف است، به برف روی بام همسایه فکر نکنید. 
اگر من و شما بخواهیم همین فردا باعث دل آزردگی کسی بشویم، ممکن است قرنها بگذرد و طرف مقابل تا لحظه مرگ از رنجش یک انتقاد گزنده، خلاصی نیابد و ابداً هم مهم نیست که ما در این قضاوت واقعاً چقدر حق داشته ایم. 
موقعی که سروکارمان با مردم است، بهتر این که یادمان نرود با موجوداتی بی منطق روبرو هستیم، با موجوداتی که احساساتی اند، تعصب دارند و محرکشان عقاید بی پایه و غرور و خودبینی است. 
انتقاد تند باعث شد که توماس هاردی، یکی از نازنین ترین داستان نویسان انگلیس، برای همیشه داستان نوشتن را ترک کند. انتقاد باعث شد توماس چاترتون، شاعر انگلیسی ، خودکشی کند. 
هر احمقی می تواند انتقاد و سرزنش و گلایه کند و اغلب احمقها همین کار راهم می کنند. 
ولی شخصیت و کف نفس می خواهد که انسان بتواند حرف دیگران را بفهمد و آنها را ببخشد، کارلایل               می گوید:« یک مرد بزرگ با شیوه رفتارش با مردان کوچک، عظمت خود را نشان می دهد. 
والدین غالباً دوست دارند از فرزندانشان انتقاد کنند. شما از من انتظاردارید بگویم « این کار را نکنید» ولی من نمی گویم . فقط می گویم « قبل از انتقاد از آنها، یکی از آثار کلاسیک روزنامه نگاری امریکا را به نام  «پدر فراموش می کند» بخوانید. این مطلب در سرمقاله ای در نشریه خانه مردم چاپ شد و ما با اجازه نویسنده اش که آن را در مجله ریدرز دایجست درج کرد این مطلب را عیناً در اینجا نقل می کنیم. 
این مقاله از ابتدای چاپ در صدها مجله و سازمان خانوادگی و روزنامه های سرتاسر کشور بازگو شد. بعدهم آن را تقریباً به بسیاری از زبانهای خارجی ترجمه کردند. من شخصاً به هزاران نفر که آرزو داشتند آن را در مدرسه، کلیسا و سخنرانی ها بخوانند، اجازه دادم. مقاله را به مناسبت های مختلف در رادیو هم خواندند و عجیب آن که نشریات ادواری دانشکده ها و مجلات دبیرستانها هم از آن استفاده کردند. گاهی اوقات یک مطلب کوچک به شکل اسرارآمیزی « جرقه ای در ذهن ها می زند» این مطلب هم همین کار را کرد.»  
پدر فراموش می کند 
پسرجان گوش کن: اینها را وقتی می گویم که تو خوابی. زیرگونه ات چین خورده و حلقه ای از موهای طلائیت به پیشانی عرق کرده ات چسبیده است. دزدکی به اتاق خوابت آمده ام. همین چند دقیقه پیش بود که در کتابخانه نشسته بودم و داشتم روزنامه می خواندم که موج سهمگین پشیمانی مرا با خود برد و با احساس گناه، کنار بسترت آمدم. 
پسرجان! چیزهایی هستند که من درباره شان فکر کرده ام. من با تو کج خلقی کرده ام. موقعی که لباس می پوشیدی که به مدرسه بروی سرزنشت کردم، چون صورتت را به جای این که بشویی، با حوله مرطوب پاک کردی. از تو کار شلاقی کشیدم، چون کفشهایت را تمیز نکرده بودی، موقعی که وسایلت را کف اتاق انداختی، با عصبانیت سرت داد کشیدم. 
موقع صبحانه خوردن هم ایراد کارهایت را پیدا کردم. تو چیزها را ریختی. دهانت را پر از غذا کردی،  آرنج هایت را به میز تکیه دادی. زیاد کره روی نانت مالیدی، و موقعی که سراغ بازیت می رفتی و من راه افتاده بودم که به قطار برسم، برایم دست تکان دادی و فریاد زدی، « خداحافظ بابا!» و من اخم کردم و در جوابت گفتم، «قوز نکن!»
بعد دوباره همه این ماجرا تا غروب ادامه پیدا کرد. موقعی که آن طرف جاده بودم، جاسوسیت را کردم و دیدم زانو زده ای و داری با سنگ مرمرها بازی می کنی. جورابهایت سوراخ شده بودند. جلوی روی دوستانت تحقیرت کردم و خودم جلو افتادم و وادارت کردم پشت سرم تا خانه بیایی. جورابها گران بودند و اگر خودت مجبور بودی آنها را بخری، حتماً بیشتر مراقبت می کردی! فکرش را بکن پسر! پدر باشی و این جور فکرها به سرت بزند! 
یادت می آید یک کمی بعد توی کتابخانه نشسته بودم و داشتم روزنامه می خواندم که تو با کمرویی و نگاهی که و بیش رنجیده آمدی؟ وقتی از بالا روزنامه نگاهت کردم و معلوم بود که حوصله ام از بی موقع مزاحم شدنت سر رفته است، تو تردید کردی و همان جا کنار در ایستادی. من نق زدم، « چی می خوای این وقت شب؟» 
تو هیچ نگفتی، فقط با یورشی توفانی به طرفم دویدی، دستهایت را دور گردنم انداختی، مرا بوسیدی و دستهای کوچولویت با عاطفه ای که خداوند در قلب تو شکوفا کرده بود و حتی غفلت و جهل هم                  نمی توانست نادیده اش بگیرد، مرا محکم در برگرفتند. و بعد تو رفته بودی و صدای تاپ تاپ پاهات از  پله ها می آمد.
خب پسرجان! خیلی نگذشت که روزنامه از دستم لیز خورد و ترس هولناک آزار دهنده ای برمن چیره شد. عادت داشت با من چه می کرد؟ عادت خرده گیری، عادت سرزنش کردن. این پاداش من به تو بود که پسر بودی. این کارها به خاطر این نبود که دوستت نداشتم، به خاطر این بود که از یک کودک، بیش از حد انتظار داشتم. داشتم تو را با متر سن خودم اندازه می گرفتم. 
و در شخصیت تو چیزهای خوب و نازنین و حقیقی، فراوان بودند. قلب کوچک تو به اندازه سحر بود که از بالای کوهها سربر می آورد. این را با حرکت خود انگیخته ات نشان دادی. تو امشب برای خداحافظی به طرفم دویدی و مرا بوسیدی، پسرجان! امشب دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد. من در تاریکی به اتاقت آمده ام و شرمسار در کنار تختت زانو زده ام! جبران عاجزانه ای است. می دانم که اگر در بیداری اینها را به تو می گفتم متوجه نمی شدی. ولی از فردا یک بابای واقعی خواهم بود! باتو صمیمی خواهم بود و وقتی رنج می بری، رنج خواهم برد و وقتی می خندی ، خواهم خندید. موقعی که می خواهم از سربی حوصلگی حرف بزنم، زبانم را گاز می گیرم و مثل یک عبادت دینی دائماً با خودم تکرار خواهم کرد: « او که پسر بچه ای بیش نیست، یک پسر بچه کوچولو!» 
متأسفم که تو را در ذهنم یک مرد تصور کرده بودم. حالا که تو را می بینم که مچاله و خسته توی تختت خوابیده ای، می فهمم که هنوز یک نوزادی. دیروز در آغوش مادرت بودی و سرت روی شانه او بود.             می دانم که خیلی خواسته ام، خیلی زیاد.»  
به جای سرزنش مردم، سعی کنیم حرف آنها را بفهمیم. بیائید ببینیم چرا بعضی کارها را انجام می دهند. از سرزنش کردن، کارهای مفیدتر و ارزشمندتری هم وجود دارند و آن همدردی، صبر و مهربانی است« همه چیز را دانستن یعنی همه را بخشیدن.» 
به قول دکتر جانسون : « آقا! خود خدا هم تا دم آخر، انسان را قضاوت نمی کند.» 
پس من و شما چرا این کار ررا می کنیم؟ 
انتقاد، سرزنش و گلایه نکنید.
راز بزرگ راه آمدن با مردم  
تنها راهی که می شود کسی را وادار به انجام کاری کرد این است که به او آنچه را می خواهد بدهید. 
زیگموند فروید می گفت همه کارهایی که من و شما انجام می دهیم از دو انگیزه ریشه می گیرند. شوق جنسی و آرزوی بزرگ بودن. 
جان دیویی یکی از برجسته ترین فلاسفه آمریکا، همین حرف را به شکل متفاوتی می زند. او می گوید عمیق ترین اشتیاق در طبیعت بشر « آرزوی مهم بودن» است. این عبارت را از خاطر نبرید« آرزوی مهم بودن.» این جمله را در این کتاب زیاد خواهید شنید، چون بسیار جمله ضروری و مهمی است. 
چه چیزهایی می خواهید؟ قطعاً خیلی زیاد نیستند، ولی چیزهای اندکی را که آرزو می کنید، با چنان قوتی می خواهید که نمی شود انکارش کرد. بعضی از مهمترین چیزهایی که همه آدمها می خواهند اینها هستند. 
سلامتی و حفظ حیات 
غذا  
خواب  
پول و چیزهایی که با پول می شود خرید. 
زندگی بعد از مرگ  
ارضای جنسی
سعادت و سلامت فرزندان  
احساس مهم بودن  
تقریباً همه این خواسته ها بنوعی ارضا می شوند جز یکی . یک آرزوی خواستنی که به اندازه بقیه یعنی خواب و غذا در وجد ما ریشه عمیق دارد، ولی بندرت ارضا می شود. فروید به آن « آرزوی بزرگ بودن» و دیویی « آرزوی مهم بودن» می گوید. 
همین اشتیاق شما را وادار می کند لباسهای آخرین مدل بپوشید، ماشینهای آخرین مدل سوار شوید و درباره بچه های باهوشتان داد سخن بدهید. 
همین اشتیاق بسیاری از پسرها و دخترها را به باندها و گروههای خلافکار می کشاند.به قول ای . پی . سولرونی که یک وقتی کمیسر پلیس نیویورک بود، « منِ» نوجوان خیلی بزرگ است و اولین در خواست او پس از دستگیری این است که روزنامه هایی را که از او یک قهرمان ساخته اند در اختیارش بگذاریم. تصویر ناخوشایندی که از دوران خدمت در ذهن کمیسر مانده است این است که این جوانها دنبال شهرتی چون چهره های ورزشی، ستاره های سینمایی و تلویزیونی و سیاستمدارها می گشتند. 
میلیونرهای ما به دریاسالار برد کمکهای مالی کردند تا در سال 1928 به قطب جنوب برود به شرط آن که اسامی آنها را روی کوههای یخی قطب بگذارد. ویکتور هوگو آرزویی جز این نداشت که بعد از مرگش نام او را روی شهر پاریس بگذارند. حتی شکسپیر، بزرگ بزرگان، سعی می کرد با دست و پاکردن کتی پر از نشانهای خانوادگی، برجلال و شکوه خود بیفزاید. 
بعضی از روانشناسها می گویند بعضی از مردم که در دنیای خشن واقعیت، احساس مهم بودن را به دست نمی آورند، به سرزمین رویایی جنون پناه می برند و واقعاً دیوانه می شوند. در ایالات متحده آمریکا، بیماران روانی بیشتر از کل بیماران دیگر هستند. 
علت جنون چیست؟ 
هیچ کس نمی تواند به چنین سؤالی پاسخ جامعی دهد، ولی ما می دانیم که بعضی از بیماریها، از جمله سفلیس، سلولهای مغزی را نابود می کنند و باعث جنون می شوند. در واقع حدود نیمی از بیماریهای مغزی در نتیجه عواملی چون صدمات مغزی، الکل، مسمومیت و جراحت به وجود می آیند، ولی نیمی از مردم دیوانه می شوند در حالی که از نظر عضوی بلایی برسر سلولهای مغزی شان نیامده است. در آزمایش هایی که پس از مرگ روی جسد افراد صورت می گیرند، با میکروسکپ های فوق العاده قوی، سلولهای مغزی را مطالعه می کنند و متوجه شده اند که سلولهای مغزی چنین افرادی درست به اندازه من و شما سالم است. 
بسیاری از افرادی که دیوانه می شوند در دیوانگی احساس مهم بودنی را درک می کنند که در عالم واقع از فهم آن عاجزند. سپس این داستان را برایم تعریف کرد. 
« همین حالا بیماری دارم که ازدواجش فاجعه از کار درآمد. او عشق، ارضای جنسی، فرزند و موقعیت اجتماعی می خواست، ولی زندگی همه آرزوهای او را به باد داد. شوهرش دوستش نداشت و حتی حاضر نبود با او غذا بخورد و وادارش می کرد غذایش را در اتاق خودش در طبقه بالای منزل صرف کند. این زن فرزندی نداشت و در جامعه هم پایگاهی برای خود دست و پا نکرده بود. او دیوانه شد و در جهان خیال، از شوهرش طلاق گرفت و زن یک اشراف زاده انگلیسی شد و سخت اصرار داشته که او را لیدی اسمیت صدا کنند. 
« از نظر بچه داشتن هم ، حالا گمان می کند هرشب فرزند جدیدی می زاید، هربار که به او سرمی زنم می گوید: « دکتر من دیشب یک بچه زائیدم.» 
زندگی یک بار کشتی رویاهای او را به صخره های سخت واقعیت کوبید، ولی در جزایر آفتابی و دل انگیز جنون زورق های او با بادبانهای برافراشته و نسیمی که در میان آنها می ورزند، به سوی سواحل حرکت             می کنند.
غم انگیز است؟ گمان نمی کنم. پزشک او می گوید: « اگر هم می توانستم دستم را دراز کنم و جنون را از وجود او بردارم، این کار را نمی کردم. او همین طوری که هست خیلی هم خوشحال و خوشبخت است.»  
شوآب می گوید: « همه توانم را به کار می گیرم تا شعله اشتیاق را در دل مردمم برافروزم. بزرگترین سرمایه من و بهترین راهی که برای زندگیم برگزیده ام این است که قدر زحمات دیگران را بدانم و آنها را تشویق کنم. هیچ چیز بیشتر از انتقاد بالا دستی ها و بزرگترها، شوق حرکت را در آدمی نمی کشد. من هرگز از کسی انتقاد نمی کنم و ایمان دارم که باید به انسانها شوق کار کردن داد. بنابراین همه سعی من این است که به جای خرده گیری و سرزنش، در آدمها دنبال نکته ای بگردم که قابل تشویق است. اگر از کار کسی خوشم بیاید، از صمیم دل تشویق می کنم و در ستایش از او حتی مبالغه هم می کنم. 
این کاری است که شوآب می کرد. او اغلب مردم چه می کنند؟ درست خلاف این کار را انجام می دهند. اگر از چیزی خوششان نیابد، آبروی زیردستانشان را می برند و اگر دوست داشته باشند، هیچ حرفی          نمی زنند. به قول آن ضرب المثل قدیمی: « بدی کردم و همیشه بد شنیدم. خوبی کردم و هیچ وقت خوب نشنیدم.»  
بعضی از خوانندگان همین الان که دارند این مطلب می خوانند می گویند، « برو بابا! دلت خوش است! اینها همه جفنگیات است! این مزخرفات را بارها امتحان کرده ام. اثر ندارد. مخصوصاً اگر آدم مقابلت باهوش باشد.»  
البته تملق در مورد آدمهای تیزبین، کمتر اثر می کند، زیرا عمق ندارد، خودخواهانه و عاری از صمیمیت است. تملق باید شکست بخورد و شکست هم می خورد. راستش بعضی آدمها بقدری تشنه محبت و قدردانی هستند که هرچه را به دستشان بدهی، می بلعند، درست مثل آدم گرسنه ای که از علف و کرم قلاب ماهی هم نمی گذرد. 
حتی ملکه ویکتوریا هم در مقابل تملق ضعف نشان می داد. نخست وزیر او بنجامین دیزرائیلی اعتراف             می کند که در سلوکش باملکه، از تملق استفاده می کرد. عین عبارتش این است، « با تملق روی همه چیز ماله می کشیدم» . ولی دیزرائیلی یکی از شسته روفته ترین و مطلع ترین و زرنگ ترین کسانی است که بر امپراتوری بریتانیا حکم می راند. او در کار خودش نابغه بود. روشی که در مورد او جواب می داد، لزوماً به درد من و شما نمی خورد. تملق در دراز مدت، بیشتر از آن که سود برساند، صدمه می زند. تملق مثل پول تقلبی است و اگر به دست کسی بدهیدش، بالاخره شما را به دردسر می اندازد. 
تفاوت بین تحسین و تملق چیست؟ ساده است. تحسین صمیمانه است و تملق صمیمانه نیست. یکی از دل برمی آید و دیگری از زبان. یکی بدون خود خواهی است و دیگری خودخواهانه. یکی از همه جای دنیا می پسندند و دیگری را نکوهش می کنند. 
نه ! نه ! نه ! من ابداً تملق را پیشنهاد نمی کنم! هرگز مبادا. دارم درباره شیوه جدیدی در زندگی حرف              می زنم. بگذارید تکرار کنم. دارم درباره شیوه جدیدی در زندگی حرف می زنم. 
جورج پنجم، داده بود شش جمله قصار را روی دیوارهای اتاق مطالعه اش در قصر بوکینگهام نصب کنند. یکی از این جملات قصار این بود: « یادم بده که نه تملق کسی را بگویم و نه زیربار تحسین بی ارزش دیگران بروم.» و تملق یعنی همین: تحسین بی ارزش. یک وقتی تعریفی از تملق خواندم که تکرارش بد نیست. « تملق یعنی چیزی را به کسی گفتن که او دقیقاً خودش درباره خودش فکر می کنند». 
رالف والدو امرسان می گفت: « از هرزبانی که می خواهی استفاده کن. مطمئن باش جز آنکه که هستی هرگز نمی توانی چیزی بگویی.»  
اگر تنها چیزی که احتیاج داشتیم تملق بود، همه ما یکی راگیر می آوردیم که تملقش را بگوئیم و همگی در ایجاد روابط انسانی کارشناس می شدیم. 
موقعی که ذهنمان مشغول مسأله خاصی نیست، 95 درصد وقت خود را صرف فکر درباره خودمان              می کنیم، حالا اگر برای مدت کوتاهی دست از فکر کردن درباره خودمان برداریم و درباره نکات مثبت فرد دیگری فکر کنیم، ناچار نمی شویم دست به دامن تملق و دروغ بی پایه ای بشویم که اغلب قبل از آن که از دهانمان خارج شود، بیهودگی آن لو رفته است. 
آزردن دیگران آنها را تغییر نمی دهد و هیچ کس هم طالب آن نیست. ضرب المثلی قدیمی را روی آئینه دستشویی چسبانده ام تا هر روز چشمم به آن بیفتد:  
این راه را فقط یک بار می گذرانم، پس هرکار خوبی که از دستم برمی آید بگذار همین حالا انجام دهم و هرصحبتی که می توانم بکنم، بگذار همین حالا بکنم. مگذار غفلت کنم، زیرا این راه را دوباره نخواهم پیمود. 
امرسون می گفت:« هرکسی را که می بینیم از جنبه ای از من برتر است و من در همان جنبه از او چیز یاد می گیرم.» 
اگر این موضوع درباره امرسون صادق بود، آیا در مورد من و شما دهها برابر مصداق ندارد؟ بیائید این قدر در برابر خواسته ها و کارهایمان فکر نکنیم. بیائید سعی کنیم نقاط مثبت شخصیت دیگران را دریابیم، تملق را فراموش کنیم و به دیگران تحسین صادقانه و صمیمانه نثارکنیم. مردم از این سخنان شادمان خواهند شد و تا عمر دارند آنها را چون گنجینه ای در دل خود حفظ می کنند و از یاد نمی برند و آنها را سالها پس از آن که شما فراموششان کرده اید، باخود تکرار می کنند. 
تشویق صمیمانه و صادقانه نثار دیگران کنید.

« آن کس که می تواند این کار را انجام دهد جهان را با خود دارد. آن که نمی تواند این راه را تک و تنها طی می کند.»  
من معمولاً تابستانها در مین به ماهیگیری می رفتم. اگر از من بپرسید عاشق توت فرنگی و خامه هستم، ولی فهمیده ام که ماهی ها به علتی نامعلوم، کرم را ترجیح می دهند. بنابراین وقتی می رفتم که ماهی بگیرم، درباره چیزی که خودم می خواستم فکر نمی کردم و نوک فلاب توت فرنگی و خامه نمی گذاشتم، بلکه یک کرم یا ملخ به آن وصل می کردم و به ماهی می گفتم:  
« میل داری آن را بخوری؟» 
چرا موقعی که سروکارمان با آدمها می افتد، آن قدرها از عقل سلیم استفاده نمی کنیم؟ 
این درست همان کاری بود که لوید جورج، نخست وزیر بریتانیای کبیر در طول جنگ جهانی اول انجام داد. وقتی از او پرسیدند چطور همه رهبران دوران جنگ از جمله ویلسون، اورلاندو و کلمانسو از یادها رفتند، ولی او همچنان در خاطره ها ماند ، پاسخ داد، اگر او همچنان در اوج باقی مانده است، موقعیت خود را فقط مرهون یک چیز است و آن هم این که یادگرفته است چیزی را که مناسب ماهی است به نوک قلاب وصل کند. 
چرا باید درباره چیزی که خودمان می خواهیم با مردم حرف می زنیم؟ این کار کاملاً بچه گانه است. مسخره است. بیهوده است. البته آدم به چیزی که می خواهد علاقمند است و تا ابد هم علاقمند است، ولی کس دیگری تعهد نداده است از آن خوشش بیاید. بقیه ماها هم مثل شما هستیم و به چیزی که می خواهیم علاقه داریم. 
بنابراین تنها راه عالم برای نفوذ در دیگران این است که درباره آنچه که آنها می خواهند علاقه نشان بدهیم و به آنها بگوئیم چگونه می توانند آن را به دست آورند. 
اصولاً فراموش نکردن این اصل ، بدنیست. حالا می خواهد سرو کارتان با بچه ها یا گوساله ها یا شمپانزه ها باشد. مثلا یک روز والف والدو امرسون و پسرش سعی کردند گوساله ای را به آغل ببرند، ولی همان اشتباه همه مردم را مرتکب شدند، یعنی به چیزی که خودشان می خواستند فکر کردند، برای همین امرسون گوساله را می کشید و پسرش می کشید، ولی گوساله هم همان کاری را می کرد که آنها می کردند، یعنی فقط به چیزی که خودش می خواست فکر می کرد، بنابراین پاهایش را سفت به زمین چسبانده بود و ابداً نمی خواست مزرعه را ترک کند. کلفت ایرلندی امرسون این کش و قوس را دید. او نمی توانست مقاله و کتاب بنویسد، ولی حداقل در این مورد، شعورش بیشتر قد می داد و زبان اسب و گوساله را بهتر از امرسون می فهمید. او فکر کرد گوساله چه می خواهد، بنابراین با حسی مادرانه ، انگشتش را در دهان گوساله گذاشت و اجازه داد که حیوان آن را بمکد و سپس آرام به طرف آغل هدایتش کرد. 
مثال دیگری از تشویق را یکی از شاگردان دوره های ما، استن نو واک اهل کلیولند اوهایو تعریف کرد. یک شب استن از سرکار به خانه برگشت و دید پسرش دارد بلند جیغ می زند و به کف اتاق لگد می کوبد. قرار بود از فردا صبح او را به مهد کودک بگذارند و ابداً     خوشش نمی آمد و نمی خواست برود. عکس العمل طبیعی استن باید قاعدتاً این می بود که به بچه بگوید به اتاقش برود و عاقلانه به این نتیجه برسد که باید به مهد کودک برود، چون هیچ راه دیگری ندارد. ولی آن شب، استن فهمید با این جور دستورها نمی تواند کمکی به تیم بکند، برای همین نشست و فکر کرد، « اگر من جای تیم بودم چرا از رفتن به مهد کودک این قدر ناراحت می شدم؟» او و زنش فهرستی از کارهای دلپذیری که ممکن بود تیم در   مهد کودک انجام بدهد تهیه کردند.نقاشی با انگشت، آواز خواندن، دوستان جدید پیدا کردن. بعد همه اینها را به عمل در آوردند. استن گفت: « من و همسرم لیل و پسر دیگرمان باب، به آشپزخانه رفتیم و روی میز با انگشتهایمان نقاشی کردیم و واقعاً خوش گذشت. خیلی زود تیم آمد و دور و برما پلکید. بعد خواست که او را هم بازی بدهیم. گفتیم، « اوه نه ! تو اول باید به مهد کودک بر وی و نقاشی با انگشت را یاد بگیری» بعد با اشتیاق مواردی را که فهرست کرده بودیم، بازی کردیم و به او فهماندیم که برای یادگیری آنها باید اول به مهد کودک رفت و خیلی هم خوش می گذرد. روز بعد فکر کردم من اولین کسی هستم که از خواب بیدار شده ام. به طبقه پائین رفتم و دیدم تیم در صندلی اتاق پذیرایی خوابش برده است. پرسیدم : « اینجا چه می کنی؟» جواب داد: « منتظرم به مهد کودک بروم. دلم نمی خواهد دیرکنم.» اشتیاق کل اعضای خانواده، چنان میل عجیبی را در تیم برانگیخت که هیچ تهدید و بحثی نمی توانست این کار را بکند.» 
فردا شاید بخواهید کسی را تشویق کنید که برایتان کاری انجام دهد. قبل از این کار اندکی مکث کنید و از خود بپرسید: « چطور می توانم در این شخص میل به این کار را ایجاد کنم؟» 
یک وقتی سالن رقص یکی از هلتهای نیویورک را برای سخنرانی هایم اجاره کرده بودم. قراربود در هر فصل بیست شب سخنرانی کنم. در شروع یکی از فصلها، ناگهان به من خبر دادند که اجاره سالن سه برابر قبل شده است. این خبر موقعی به من رسید که بلیط هایم را فروخته و اطلاعیه هایم را هم توزیع کرده بودم. طبیعتاً نمی توانستم اضافه اجاره را بپردازم ولی فایده هم نداشت که با مدیران هتل درباره خواسته خود صحبت کنم. آنها فقط به چیزی که خودشان می خواستند علاقه داشتند. بنابراین چند روز بعد به دیدن مدیرهتل رفتم و گفتم:  
« راستش وقتی نامه شما به دستم رسید یک کمی یکه خوردم، ولی ابداً شما را سرزنش نمی کنم. اگر من هم جای شما بودم احتمالاً نامه مشابهی می نوشتم، شما به عنوان مدیرهتل وظیفه دارید حداکثر سود را برای اینجا کسب کنید و اگر این کار را نکنید شاید اخراجتان کنند. حالا بیائید کاغذی برداریم و روی آن نفع و ضررهایی را که از اصرار شما برای اضافه کردن اجاره پیش می آید بنویسیم.»  
بعد کاغذی برداشتم، خطی وسط آن کشیدم، طرف راست نوشتم « سود» و طرف چپ نوشتم «ضرر» . زیر « سود» این عبارت را نوشتم: « سالن رقص خالی می ماند» بعد گفتم: « سالن خالی می ماند و می توانید آن را برای مجالس رقص و مهمانی اجاره بدهید. سود زیادی دارد، چون برای این جور مهمانی ها خیلی بیشتر از مراسم سخنرانی پول می پردازند. اگر من سالن رقص شما را برای بیست شب بگیرم، مطمئناً سود سرشاری را از دست می دهید. 
« حالا بیائید ضررهایش را بسنجیم. اول، به جای اضافه کردن درآمدتان از طریق من، دارید آن را کاهش می دهید. در واقع دارید جلسات سخنرانی مرا حذف می کنید چون من قدرت پرداخت اجاره تان را ندارم و ناچارم جلسات را در جای دیگری برگزار کنم. 
« برای شما هم تعطیل این جلسات ضررر دیگری دارد، چون جلسات سخنرانی من باعث می شوند آدمهای تحصیلکرده و با فرهنگ به هتل شما بیایند و همین برای هتل شما تبلیغ خوبی است. درست می گویم؟ در واقع اگر شما پنج هزار دلار پول آگهی در نشریات بدهید، نمی توانید به اندازه ای که من آدم به هتل می آورم، آدم اینجا بیاورید و این برای هتل خیلی صرف دارد مگر نه ؟ 
همین طور که حرف می زدم، این دو ضرر را زیر عنوان خودش نوشتم و کاغذ را به دست مدیر دادم و گفتم: « امیدوارم با دقت هر دو جنبه را بررسی کنید و تصمیم نهایی تان را به من اطلاع دهید.»  
روز بعد نامه ای دریافت کردم که در آن نوشته بود اجاره سالن را به جای 300 درصد فقط 50 درصد اضافه کرده اند. 
از شما چه پنهان این تخفیف را بدون آن که کلمه ای درباره خواسته درونی خود حرف بزنم دریافت کردم. در تمام طول مدتی که با مدیر صحبت می کردم، به فکر این بودم که چه چیز عاید او می شود و چطورمی تواند آن را به دست آورد. 
تصورش را بکنید که من از همه شیوه عادی و طبیعی آدمها استفاده می کردم. یعنی مثل توفان به دفتر کار او یورش می بردم و می گفتم: « منظورتان چیست که اجاره سالن را سیصد درصد زیاد کرده اید؟ شما که می دانید بلیط ها را فروخته و اطلاعیه ها را پخش کرده ام؟ سیصد درصد اضافه ! مسخره است! بیشرمانه است! صنار هم نمی پردازم!» 
و آن وقت چه می شد؟ کار بالا می گرفت و جر و بحث ادامه پیدا می کرد و شما بهتر از من می دانید عاقبت بحث چیست. حتی اگر می توانستم طرف را متقاعد هم بکنم که حق با من است، غرورش              جریحه دار می شد و بعید بود از حرف خودش بگذارد. 
در اینجا یکی از بهترین نصایحی را که درباره هنر عالی روابط انسانی گفته شده است، نقل می کنم. هنری فورد می گوید: « اگر موقعیت فقط یک راز داشته باشد، توانِ دیدِ دنیا از چشم طرف مقابل و دیدن مسائل از زاویه دید اوست». 
این عبارت بقدری عالی است که تکرارش می کنم: 
« اگر موقعیت فقط یک راز داشته باشد، توانِ دیدِ دنیا از چشم طرف مقابل و دیدن مسائل از زاویه دید اوست»
آئین دوست یابی
دیل کارنگی
آئین دوست یابی
دیل کارنگی

 اولین بار در سال 1937 فقط در پنج هزار نسخه چاپ شد. نه دیل و نه ناشران او ، سیمون و شوستر ، تصورش را نمی کردند که این کتاب بیش از حد متوسط فروش کند، ولی با نهایت حیرت دیدند که کتاب یک شبه نایاب شد و چاپ بعد از چاپ، پاسخگوی تقاضای روز افزون خوانندگان آن نبود.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد